
داشتن دعوا میکردن، سر ک ی؟ سر منی که عشقم برای بار چندم پسم زد. از کنارش رد شدم و خواستم قدمی بردارم که بیحال روی زمین افتادم. با سردرد چشمهام رو باز کردم. خواستم تکون ی بخور م که م رو تو سوزش سری دست چپم حس کردم. بیحال روی تخت دراز کشیدم و دنبال گوشیم گشتم که یک دفعه در باز شد. گروههای واتساپ دوستیابی گفت: بهتر ی؟ خوبم. دنبال چ ی میگردی؟ گوشیم. پیش منه. به طرفم اومد و از توی کیفم که دستش بود، گوشیم رو درآورد بهم داد. مرسی. مامانم ز نگ نزد؟ نه. گوشیم و روی میز کنار تخت گذاشتم و گفتم: کی گروههای واتساپ دوستیابی در رو آورد بیمارستان؟ یادت نیست؟
دوتا گروه واتساپ خانمها توی ذهنم نقش بستن.
کمی فکرکردم و اون دوتا گروه واتساپ خانمها توی ذهنم نقش بستن. چی بود اسمشون؟ که تو از هوش میری. خداروشکر آدمهای خوب ی بودن وگرنه اگه یکی دیگه دوتا گروه واتساپ خانمها آوردنت. انگار داشت ی باهاشون تصادف میکردی، بعد پیاده میشن بود یه دختر بیهوش اون هم با این تیپ و قیافه.. .. گروههای واتساپ دوستیابی حرفش رو قطع کرد و روی صندلی کنار تخت نشست. میگفتی بیان ازشون تشکر کنم. ُ نگاهم م دوختم و زمزمه کردم رفتن. رو به ِسر: چه آروم میره! تا نیم ساعت دیگه تمام میشه.
گروه های دوستیابی واتساپ گفت
چشمهام رو روی هم گذاشتم که گروه های دوستیابی واتساپ گفت: کجا رفت ی تو؟ مگه قرار نبود فقط تا توی حیاط بر ی؟ غرورم رو شکوند گروههای واتساپ دوستیابی در. رفتم بهش گفتم که هنوز دوسش دارم. گفتم که فراموشش نکردم. چرا آخه؟! یعنی اینقدر دوسش داری؟ فقط نمیخواستم که بعدًا پیش قلبم شرمنده بشم که چرا کاری برای به دست آوردنش نکردم. درک کردنش سخته، غرور رو فدای عشق کنی. همیشه عشق قربانی غرور بود،حال گروههای واتساپ دوستیابی در غرورم رو فدا کردم. فایدهای هم داشت؟ برام یه بلیط بگیر. گروههای واتساپ دوستیابی متعجب گفت: بلیط؟ بلیط برای چی؟ برای چی نه، برای کجا؟
خب آخه برای کجا؟ نفس عمیقی کشیدم و به پنجره چشم دوختم که فقط سیاهی شب پیدا بود. مشهد. مشهد؟ اون هم این موقع سال توی زمستون؟! لبخندی زدم و گفتم: آره این موقع سال. گروههای واتساپ دوستیابی کلافه دست ی زد و گفت: به سالمت ی خل هم شدی. گروه های دوستیابی واتساپ، جدی گفتم. باشه، اما با هم میریم. چرا تو متوجه نیستی؟ نمیتونیم با هم شرکت رو تعطیل کنیم بر یم. گروه های دوستیابی واتساپ گوشیش رو برداشت، چشمهام رو بستم که بعد از دقایقی گفت: الان ساعت چنده؟ نگاهش کردم که ادامه داد: یازده و نیم.