کنار گوش بغلیش یه چیزی زمزمه کرد و گفت که باید به بیمارستان منتقل شه کنار در بسته ی اتاقی که همسریاب هلو داخلش بود ایستاده بودم و مدام با خودم کلنجار می رفتم... احساس میکردم توی همین مدت کوتاه که شاید حتی کمتر از دو ساعت بود ده سال پیر شدم فضای جلوی اتاقو هزار بار طی کرده بودم... دیگه توانی واسم نمونده بود. روی صندلی رو به همسریابی هلو همدان اتاق نشستم و دستامو همسریابی هلو اصفهان صورتم گذاشتم... چشمام میسوخت بس که گریه کرده بودم یه نفر از اتاق اومد بیرون همون مردی بود که پرستارا دکتر خطابش کرده بودن...سمتش دویدم و جلوش ایستادم... با لحنی که سعی تو کنترل کردنش داشتم و اشکایی که نمیخواستم بهشون اجازه ی جاری شدن بدم پرسیدم: حا...همسریاب هلو...حالش همسریابی هلو ورود؟ آهی کشید و سرشو تکون داد این عکس العملش بیشتر بهم استرس وارد کرد...دندونمو همسريابي هلو لبم کشیدم... شما همسرشون هستین؟ چی می گفتم...الن چه وقت این حرفا بود ب...بله همسریابی هلو با عکس خوبه؟
تشریف بیارین اتاق همسریابی هلو دائم باید باهاتون صحبت کنم
به مسیرش ادامه داد و گفت: تشریف بیارین اتاق همسریابی هلو دائم باید باهاتون صحبت کنم یهو بغضم ترکید چرا نمیگفت همسریابی هلو ورود خوبه، جلوش همسریابی هلو با عکس با صدای بلندی پرسیدم: همسریابی هلو خوبه؟ چند لحظه بهم زل زد و با تردید گفت: +نه دستمو روی دهنم گذاشتم و به لبه ی دیوار تکیه دادم. دیگه حتی توان ایستادنو هم ننداشتم همسريابي هلو دیوار سر خوردم و آروم روی همسریابی هلو نشستم و سرمو روی پاهام گذاشتم. بغض بهم هجوم آورده بود ؛ نفسم به زور بال میومد صدای همون مرد بود که همسریابی هلو دائم به خودم آورد... قلبش خیلی ضعیف شده، باید خیلی زود پیوند انجام بشه. وضعیتش اصلا خوب نیست سرمو بال آوردم و در نهایت تعجب اون مردو دیدم که روی همسریابی هلو زانو زده بود ادامه داد: امیدوار باش همیشه هست؛ چیزی تغییر نکرده دچار شوک شده بود که عملیات احیا موفقیت آمیز بود الن شرایطش مثل قبله حتی میتونین مرخصش کنین اشکامو پاک کردم و از جام بلند شدم...حالم خوب نبود ولی با حرفاش یکم بهتر شدم شالمو جلو کشیدم و زیر لب گفتم: ممنون سرشو تکون داد لبخند زد و دور شد سردرگم بودم...رفتارای اون مرد واسم عجیب بود اون غمی که وقتی داشت از شرایط بد همسریاب هلو می گفت توی چشماش نشست ؛ اینکه با دی د ِن حالم سعی کرد امیدوارم کنه ؛ چه معنی میتونست داشته باشه؟ نفس عمیقی کشیدم ؛ اون قدری گرفتاری داشتم که وقت فکر کردن به این موضوع ساده رو نداشته باشم.سمت اون اتاق رفتم، هنوز کامل وارد نشده بودم که همسریاب هلو و دیدم که همسریابی هلو همدان تخت نشسته بود و داشت کفشاشو میپوشید انگار نه انگار که تا یه ساعت پیش همسریاب هلو اون بود..
همسریابی هلو ورود سمتش گام برداشتم
همسریابی هلو ورود سمتش گام برداشتم، نمیدونستم باید چه واکنشی از خودم نشون بدم دلم میگفت بیخیال هر اتفاقی که قبل از این ماجرا بینمون افتاده شم اما مغزم چیز دیگه ای میگفت و در آخر تصمیم گرفتم به خودش فرصت بدم که تعیین کننده ی رفتارم باشه کنار تخت همسریابی هلو با عکس؛ نزدیکش که شدم یاد اون لحظه افتادم شبی ِه یه کابو ِس ترسناک بود ؛حتی ترسناک تر از کابوسای دوران دبستانم.