ورود به همسریابی آغاز نو

رمز عبور را فراموش کرده ام
تصویر پروفایل بهروز
بهروز
45 ساله از میانه
تصویر پروفایل زانیار
زانیار
38 ساله از کرمانشاه
تصویر پروفایل بدون نام
بدون نام
35 ساله از کرمانشاه
تصویر پروفایل علی
علی
46 ساله از همدان
تصویر پروفایل سمیه
سمیه
31 ساله از تهران
تصویر پروفایل محسن
محسن
38 ساله از دهلران
تصویر پروفایل ملیحه♥️سمنانی
ملیحه♥️سمنانی
40 ساله از شمیرانات
تصویر پروفایل رومینا
رومینا
30 ساله از رشت
تصویر پروفایل آرمان
آرمان
42 ساله از تهران
تصویر پروفایل بدون نام
بدون نام
49 ساله از ری
تصویر پروفایل بدون نام
بدون نام
33 ساله از تهران
تصویر پروفایل مرجان
مرجان
32 ساله از تهران

معرفی سایت همسریابی بدون ثبت نام

همسریابی بدون ثبت نام لپم رو کشید؛ و گفت: مادر من این فعال بچست؛ نمیفهمه شما چی میگی. و بعد همسریابی بدون ثبت نام با عجله به سمت اتاقش دوید.

معرفی سایت همسریابی بدون ثبت نام - همسریابی


همسریابی بدون ثبت نام

به ذوق بیش از اندازه مادرم که اصال نمیتوانست خوددار باشد، خنده ای سر دادم؛ و رو به مامانم گفتم: وای از دست شما مامان میزاشتی حداقل کامل از راه برسه، بعد. رویا دو طرف ویلچرم رو گرفت؛ و باشیطنت گفت: نه بابا اینقدر میخندی همش عالیم ذوق زیاده ها یهو تلف نشی از خوشحالی زیاد. بینیش رو بین دو انگشتم نگه داشتم؛ و گفتم: نترس؛ چیزیم نمیشه.

رویا خواست شروع به پایکوبی کنه و از خوشحالی برقصه؛ که مامانم با داد گفت: اوا رویا ماه

شگون نداره!

همسریابی بدون ثبت نام با خوشحالی گفت: چیکار کنم آخه؟

همسریابی بدون ثبت نام با خوشحالی گفت: چیکار کنم آخه؟ دارم از حجم خوشحالی دیوونه میشم. سرم را تاسفبار تکون دادم و گفتم: یعنی اینقدر اضافه بودم که به خاطر عقد من اینقدر خوشحالی! ؟ مامانم با اخم روبه من گفت: نه خیرم خوشحالم از اینکه دیگه زن صیغه ای نخواهی بود؛ میفهمی اینها رو، از این بابت خوشحالم که زندگی که دوامش به هیچی نبود، االن دیگه داره ستون دار میشه و با دوام دخترم. همسریابی بدون ثبت نام لپم رو کشید؛ و گفت: مادر من این فعال بچست؛ نمیفهمه شما چی میگی. و بعد همسریابی بدون ثبت نام با عجله به سمت اتاقش دوید. بعد شامی که سه نفره سرو کردیم، و بابام چون قرص خورده بود و کامال خواب بود؛ من هم به سمت اتاقم رفتم؛ و بعد کمک همسریابی بدون ثبت نام، روی تختی که اینبار بوی آروین رو میداد، دراز کشیدم. چشم.هایم را بستم؛ و به خواب عمیقی که حس میکردم دیگه با سنگینی به همراه ندارد، فرو رفتم. چند روزی از تماسی که آروین با من گرفته میگذره؛ و آیهان فردای آن روز، اومد خونه ی ما؛ و از خونه جدیدی که از قضا آروین کارهاش رو به آیهان سپرده بود، حرف زد؛ و از من هم خواست که مدل وسایل و هر طرحی واسه خونه در نظر دارم، بگم. چون خونه رو ندیده بودم، اصال نظر ی نسبت بهش نداشتم؛

که اون هم قرار شد من و همسریابی رایگان بدون ثبت نام به همراه آیهان بریم و خونه رو ببینیم.

بعدظهر حوالی ساعت پنج بود که با تک بوقی که آیهان زد، با کمک همسریابی رایگان بدون ثبت نام از خونه خارج شدیم؛ و سوار ماشین شدیم.

آیهان که با نشستن همسریابی رایگان بدون ثبت نام کنارش، انگار رو ابرها بود؛ چنان با ذوق گفت: آروین امواتت رو بیامرزه؛ واسه من هم بد نشده. من و تلگرام همسریابی رایگان بدون ثبت نام خندیدیم. آیهان و تلگرام همسریابی رایگان بدون ثبت نام آنقدر گفتن و خندیدن که نمیدونم کی به جلوی خونه ای که درش سفید و طالیی بود؛ رسیدیم. آیهان بعد اینکه در رو باز کرد؛ گفت: فعال ریموت بهش وصل نیست. در حیاطی که پنجاه متری میشد، نگهداشت

و از ماشین پیاده شدیم. حیاط خالی از هر گل و گیاهی بود؛ که باید خودم باغچه خوشگل اینجا میساختم. چند پله که شیب زیادی نداشت را طی کردیم؛ و بعد هم یک در سفید و طالیی دیگه، که بعد باز کردن اون یه خونه چهارصد متری را مشاهده کردم که دوبلکس بود. طبقه پایین، سمت چپش آشپزخونه بود؛ که فعال خالی بود و سمت دیگرش هم پذیرایی که کمی جلوترش یه سن بزرگ تشکیل شده بود، و خوب بود مبل های سلطنتی رو اون جا بچینی. من به خاطر ویلچر نتونستم پله هایی که اون ها هم با نرده های سفید و طالیی تزیین شده بود، باال بروم؛

تلگرام همسریابی رایگان بدون ثبت نام بعد مشاهده اونجا، گفت

و تلگرام همسریابی رایگان بدون ثبت نام بعد مشاهده اونجا، گفت که چهار تا اتاق خوابه، با یه بالکن بزرگ که سمت حیاط. و بعد با ذوق گفت: جون میده واسه یه پارک کوچولو واسه بچه ها، اون باال درست کنیم. آیهانم با لبخند حرفش رو تایید کرد. بعد بررسی خونه، باز سوار ماشین شدیم و بعد خوردن شامی که مهمون آیهان بودیم؛ باز هم به سمت خونه رفتیم و بعد رسیدن به خونه اونقدر خسته بودم که نمیدونم کی خوابم برد. صبح با صدای سایت همسریابی بدون نیاز به ثبت نام چشم هام رو باز کردم؛ و بعد خوردن صبحانه، سایت همسریابی بدون نیاز به ثبت نام لپ تاپش رو جلوی من گذاشت؛

و گفت: خب، من دارم میرم واسه خرید؛ تو فقط از اینجا نگاه کن و هرچی که پسندیدی رو بگو ما بخریم. باشه ای گفتم و رویا هم بعد که به صورتم زد، شال فسفری رنگش را سرش کرد؛ و از خونه خارج شد. مادرم پدرم رو برای چکاب پیش دکتر برده بود؛

و من تو خونه تنها بودم، ولی یک ساعت نگذشته بود که مامانم به همراه پدرم وارد خونه شدند

مطالب مشابه