به ذوق بیش از اندازه مادرم که اصال نمیتوانست خوددار باشد، خنده ای سر دادم؛ و رو به مامانم گفتم: وای از دست شما مامان میزاشتی حداقل کامل از راه برسه، بعد. رویا دو طرف ویلچرم رو گرفت؛ و باشیطنت گفت: نه بابا اینقدر میخندی همش عالیم ذوق زیاده ها یهو تلف نشی از خوشحالی زیاد. بینیش رو بین دو انگشتم نگه داشتم؛ و گفتم: نترس؛ چیزیم نمیشه.
رویا خواست شروع به پایکوبی کنه و از خوشحالی برقصه؛ که مامانم با داد گفت: اوا رویا ماه
شگون نداره!
همسریابی بدون ثبت نام با خوشحالی گفت: چیکار کنم آخه؟
همسریابی بدون ثبت نام با خوشحالی گفت: چیکار کنم آخه؟ دارم از حجم خوشحالی دیوونه میشم. سرم را تاسفبار تکون دادم و گفتم: یعنی اینقدر اضافه بودم که به خاطر عقد من اینقدر خوشحالی! ؟ مامانم با اخم روبه من گفت: نه خیرم خوشحالم از اینکه دیگه زن صیغه ای نخواهی بود؛ میفهمی اینها رو، از این بابت خوشحالم که زندگی که دوامش به هیچی نبود، االن دیگه داره ستون دار میشه و با دوام دخترم. همسریابی بدون ثبت نام لپم رو کشید؛ و گفت: مادر من این فعال بچست؛ نمیفهمه شما چی میگی. و بعد همسریابی بدون ثبت نام با عجله به سمت اتاقش دوید. بعد شامی که سه نفره سرو کردیم، و بابام چون قرص خورده بود و کامال خواب بود؛ من هم به سمت اتاقم رفتم؛ و بعد کمک همسریابی بدون ثبت نام، روی تختی که اینبار بوی آروین رو میداد، دراز کشیدم. چشم.هایم را بستم؛ و به خواب عمیقی که حس میکردم دیگه با سنگینی به همراه ندارد، فرو رفتم. چند روزی از تماسی که آروین با من گرفته میگذره؛ و آیهان فردای آن روز، اومد خونه ی ما؛ و از خونه جدیدی که از قضا آروین کارهاش رو به آیهان سپرده بود، حرف زد؛ و از من هم خواست که مدل وسایل و هر طرحی واسه خونه در نظر دارم، بگم. چون خونه رو ندیده بودم، اصال نظر ی نسبت بهش نداشتم؛
که اون هم قرار شد من و همسریابی رایگان بدون ثبت نام به همراه آیهان بریم و خونه رو ببینیم.
بعدظهر حوالی ساعت پنج بود که با تک بوقی که آیهان زد، با کمک همسریابی رایگان بدون ثبت نام از خونه خارج شدیم؛ و سوار ماشین شدیم.
آیهان که با نشستن همسریابی رایگان بدون ثبت نام کنارش، انگار رو ابرها بود؛ چنان با ذوق گفت: آروین امواتت رو بیامرزه؛ واسه من هم بد نشده. من و تلگرام همسریابی رایگان بدون ثبت نام خندیدیم. آیهان و تلگرام همسریابی رایگان بدون ثبت نام آنقدر گفتن و خندیدن که نمیدونم کی به جلوی خونه ای که درش سفید و طالیی بود؛ رسیدیم. آیهان بعد اینکه در رو باز کرد؛ گفت: فعال ریموت بهش وصل نیست. در حیاطی که پنجاه متری میشد، نگهداشت
و از ماشین پیاده شدیم. حیاط خالی از هر گل و گیاهی بود؛ که باید خودم باغچه خوشگل اینجا میساختم. چند پله که شیب زیادی نداشت را طی کردیم؛ و بعد هم یک در سفید و طالیی دیگه، که بعد باز کردن اون یه خونه چهارصد متری را مشاهده کردم که دوبلکس بود. طبقه پایین، سمت چپش آشپزخونه بود؛ که فعال خالی بود و سمت دیگرش هم پذیرایی که کمی جلوترش یه سن بزرگ تشکیل شده بود، و خوب بود مبل های سلطنتی رو اون جا بچینی. من به خاطر ویلچر نتونستم پله هایی که اون ها هم با نرده های سفید و طالیی تزیین شده بود، باال بروم؛
تلگرام همسریابی رایگان بدون ثبت نام بعد مشاهده اونجا، گفت
و تلگرام همسریابی رایگان بدون ثبت نام بعد مشاهده اونجا، گفت که چهار تا اتاق خوابه، با یه بالکن بزرگ که سمت حیاط. و بعد با ذوق گفت: جون میده واسه یه پارک کوچولو واسه بچه ها، اون باال درست کنیم. آیهانم با لبخند حرفش رو تایید کرد. بعد بررسی خونه، باز سوار ماشین شدیم و بعد خوردن شامی که مهمون آیهان بودیم؛ باز هم به سمت خونه رفتیم و بعد رسیدن به خونه اونقدر خسته بودم که نمیدونم کی خوابم برد. صبح با صدای سایت همسریابی بدون نیاز به ثبت نام چشم هام رو باز کردم؛ و بعد خوردن صبحانه، سایت همسریابی بدون نیاز به ثبت نام لپ تاپش رو جلوی من گذاشت؛
و گفت: خب، من دارم میرم واسه خرید؛ تو فقط از اینجا نگاه کن و هرچی که پسندیدی رو بگو ما بخریم. باشه ای گفتم و رویا هم بعد که به صورتم زد، شال فسفری رنگش را سرش کرد؛ و از خونه خارج شد. مادرم پدرم رو برای چکاب پیش دکتر برده بود؛
و من تو خونه تنها بودم، ولی یک ساعت نگذشته بود که مامانم به همراه پدرم وارد خونه شدند