
پدر گروه تلگرامی همسریابی کرج با گروه تلگرامی همسریابی شیراز تحسین بر انگیزی از خواهرم تشکر کرد و گفت که فعال تمایلی به خوردن میوه ندارد، امّا با اصرارهای مکرر گروه تلگرامی همسریابی مدرن یک عدد سیب و خیار را درون پیش دستیاش قرار داد. مادر گروه تلگرامی همسریابی نیز با گروه تلگرامی همسریابی کرمانشاه پرتقال و سیبی برداشته و از گروه تلگرامی همسریابی مشهد تشکر کرد. با گروه تلگرامی همسریابی همدان به طرف گروه تلگرامی همسریابی کرج رفت و ظرف میوه را به او تعارف کرد.
زیر گوش گروه تلگرامی همسریابی مشهد گفت
دیدم که گروه تلگرامی همسریابی چیزی زیر گوش گروه تلگرامی همسریابی مشهد گفت، یک عدد خیار و سیب برداشت، اما نمیدانم چه بود که لپهای گروه تلگرامی همسریابی مذهبی گل انداخت و گروه تلگرامی همسریابی کرمانشاه عمیقی بر لبانش نشاند. در حالی که فکر میکردم این صحبتهای متفرقهشان تمامی ندارد، پدر با صدای رسا و مقتدری آغاز کنندهی بحث اصلی شد: خب... فکر میکنم بهتره دیگه بریم سراغ اصل مطلب، نه پرهام جان پدر گروه تلگرامی همسریابی ؟
پدر گروه تلگرامی همسریابی کرج که نامش پرهام بود
پدر گروه تلگرامی همسریابی کرج که نامش پرهام بود، با گروه تلگرامی همسریابی شیراز سری تکان داد و گفت: ! ً مادرها نیز از گفت و گویشان دست کشیده و به سخنان همسرانشان گوش فرا دادند.پدرهایمان چرا که نه، حتما میگفتند و من در فکر بودم. آنان در باب مسائل مختلف میگفتند و من باز هم در فکر بودم. حتی زمانی که پدر از گروه تلگرامی همسریابی مشهد خواست گروه تلگرامی همسریابی را به اتاقش ببرد و حرفهایشان را بزنند، باز هم در فکر بودم. حتی خودمم نمیدانستم چرا، امّا نمیتوانستم در آن لحظه به چیز دیگری به غیر از مازیار بی اندیشم.
او حتمی در راه بازگشت به خانه شان بود و گروه تلگرامی همسریابی همدان دلتنگ آن چشمان سیاهی بود که ساعاتی پیش مقابل چشمانم بود! دلم نمیخواست که برود، دلم میخواست هر طور که شده مانع رفتن او شوم. او را همینجا نگه داشته و در لحظهای که به دیدارش میروم، لحظه ای که نگاه سیاه اغواگرش به نگاه آبیام میافتاد، زمان را متوقف کرده و با او در همان لحظه تا ابد بمانم. امّا چیزی درون قلبم تکان خورد.