
چند لحظه هنگ حرفم موند و بعدش پقی زد زیر خنده، میون اون همه فعالیتی که داشت انجام میداد پشت چشمی نازک کرد و گفت: آرام نخیرم من باهوشم مثل تو خنگ نیستم که از این ادا و اصول داشته باشم سرمو برنامه چت و دوستیابی فارسی براي ايفون دادم و با خنده گفتم: بهت ایمان آوردم دیگه توی ماشین نشسته بودیم، آوین اینا توی ماشین برنامه چت و دوستیابی براي ايفون بودن و ما سه تا خودمون توی ماشین بودیم... خسته از مسیر، صدای ظبطو کم کردم.
احسان سرشو برنامه چت و دوستیابی فارسی براي ايفون داد
و گفتم: چقدر دور بودا احسان سرشو برنامه چت و دوستیابی فارسی براي ايفون داد و آرام گفت: آرام حس خوبی ندارم سمتش برگشتم و گفتم: بله، اگه بعضیا بودن حس خوب داشتین احسان چشم غره ای بهم رفت که خندیدم و گفتم: وال بالخره رسیدیم، باغ بزرگی بود و البته که زیبا و باصفا نشسته بودیم و احسان و جانیار داشتن کباب درست میکردن، برنامه چت و دوستیابی براي ايفون خیلی تو خودش بود، نزدیکتر بهش نشستم و گفتم: چی شده برنامه چت و دوستیابی براي ايفون؟خوبی؟ با استرس بهم نگاه کرد و لبخندی زد...
برنامه های چت و دوستیابی برای ایفون خوبم
برنامه های چت و دوستیابی برای ایفون خوبم، نه بابا یکم سردرد دارم سرمو برنامه چت و دوستیابی براي ایفون دادم، یچیزیش بود، مطمئن بودم... نزدیک عصر بود که برنامه های چت و دوستیابی برای ایفون که برعکس همه ی ما که کل باغو زیر و رو کرده بودیم تا حال قدم از قدم برنداشته بود رو بهم گفت: برنامه های چت و دوستیابی برای ایفون بریم یه قدمی بزنیم؟ سرمو تکون دادم، شاید به این بهونه یه چیزایی هم از زیر زبونش می کشیدم... تازه داشتیم از بقیه دور می شدیم که آوا گفت: آوا از اینور و همون سمت راه افتاد، هیچکدوممون تا حال اون سمتو نرفته بودیم، بخاطر همین استقبال کردم و راه افتادم... داشتیم قدم می زدیم که میون بی حرفیاش پریدم و گفتم: آوا تو چت شده؟چرا انقدر عوض شدی؟ نگاهشو به من دوخت، انگار که توی حرفام دنبال چیزی می گشت و وقتی پیداش نکرد سر به زیرگفت: آوا هیچی، فقط خودمو گم کردم سرمو تکون دادم و دهنمو باز کردم که بگم یعنی چی که حرف توی دهنم ماسید اون چیزی که جلوم بودو باورم نمیشد، ترسیده بودم، خیلی، اون... اون مگه نمرده بود؟ قلبم داشت از تپش می افتاد که فکر و خیالی مسخررو از ذهنمدور کردم و به خودم اومدم اون نمرده بود و الان ؛ اینجا ایستاده بود حس تعجبم به ترسم برتری میکرد، مهیاری که مرده بود الان اینجا توی باغ پدری برنامه های چت و دوستیابی برای ایفون چیکار میکرد و اصلا چرا اینجا بود؟ نگاهم صاف روش بود و برنامه چت و دوستیابی براي ایفون هم نمیخورد، اگه میگفتم سر جام خشکم زده دروغ نگفته بودم... اما قدم که برداشت ترسیدم تمام خاطرات بدی که ازش داشتم توی سرم ردیف شد و برام شد یه کابوس، یه کابوس واقعی نگاهمو با تعجب به برنامه چت و دوستیابی براي ايفون دوختم و به سختی گفتم: اینجا چخبره؟ سرشو برنامه چت و دوستیابی فارسی براي ايفون داد و هیچی نگفت و به تعجبم دامن زد... نزدیک تر اومد اما فاصلشو حفظ کرد و از همونجا گفت: مهیار دلت برام تنگ نشده بود؟