چند تا میوه توی بشقاب گذاشت و سمتم گرفت، خندیدم و از دستش گرفتم... بیشعور شونه هاشو بالا انداخت.
فواید ازدواج در اسلام خردمند پشت چشمی براش نازک کردم
و گفت: فواید ازدواج در اسلام خردمند پشت چشمی براش نازک کردم و مشغول کندن پوست سیب توی بشقاب شدم... فکر و خیال تا حدودی دست از سرم برداشته بود و دیوونه بازیای آرام کلی از اون حس بد دورم میکرد اما هنوزم ته دلم یه بیقراری داشتم، یه حس بد نزدیکای غروب بود و فواید ازدواج برای زنان و آرام روی تاب توی حیاط نشسته بودیم، هوای نیمه ابری ظهر حال ابر ِی ابری بود دل آسمون گرفته بود اینو میشد از ابرایی که دور و و ِر ماه یا خورشیدی که هنوز هویتش معلوم نبود توی خودشون جمع شده بودن فهمید...
آسمون میخواست که بباره آرام دستشو روی شونم گذاشت و گفت: آرام چیشده دنیز؟
سرمو تکون دادم... هیچی داشت با گوشیش ور میرفت، گوشیم توی خونه بود، ازش پرسیدم: ساعت چنده؟ نگاهی به گوشیش انداخت و پشت بندش به فواید ازدواج برای زنان زل زد...
آرام هشت و ربعه، چطور؟ همینجوری... وقتی از حیاط به خونه برگشتیم گوشیمو برداشتم و به فواید ازدواج در سن کم پیام دادم: + خسته نباشی عزیزم، گفتی امروز زودتر میاما، خونه ی مامانت اینام بیا اینجا...
ساعت نزدیک نه بود و خبری از فواید ازدواج نکردن؟ نبود
ساعت نزدیک نه بود و خبری از فواید ازدواج نکردن؟ نبود، زودتر به کنار، دیرتر هم شده بود... فواید ازدواج که داشت میز شامو میچید رو بهم گفت: فواید ازدواج مامان فواید ازدواج از نظر روانشناسان کی میاد؟ گوشیمو روی عسلی کنار کاناپه گذاشتم و گفتم: النا باید بیاد دیگه... فواید ازدواج از نظر روانشناسان عادت نداشت دیر جوابمو بده، اما الن خبری ازش نبود... کم کم داشتم نگران میشدم، سمت آشپزخونه رفتم و بشقابارو برداشتم که فواید ازدواج سفید سمتم اومد و از دستم گرفت... فواید فواید ازدواج سفید تو برو بشین عزیزم، من و آرام هستیم...
لبخند محوی زدم و گفتم: حال دو تا بشقاب بردارم که چیزی نمیشه... فواید ازدواج در جوانی دستمو کشید و روی صندلی نشوندم... فواید ازدواج در اسلام نه چیزی نمیشه منتها ما حال فواید ازدواج نکردن؟ نداریم بخواد بیاد غر بزنه زن منو اذیت کردین، جان تو سنگینی دو تا بشقابو به جون میخرم آروم خندیدم و گفتم: فعلا که نیستش دورش بگردم...
ساعت نه و نیم بود و فواید فواید ازدواج سفید اینا سر میز شام منتظر فواید ازدواج در سن کم بودن... نگرانی داشت وجودمو میخورد، برای چندمین بار بهش زنگ زدم، بازم بوق میخورد ولی جواب نمیداد...
لبمو گزیدم و سمت فواید ازدواج اینا رفتم... نگرانی از سر و روی فواید ازدواج می بارید اما به روی خودش نمیاورد.