
خلاف ظاهرسازی او، فهمید که خبر دارد درست کاری عشق چیست کار کی بوده. حتی عشق هم میدانست. افکارش پریشان بود. نه! اونا طرف حسابشون من بودم نه عشق! عشق خمیازه ای کشید. ادامه ی این بحث به جایی نمیرسید. الانم که ما سالمیم جلوتون نشستیم دیگه مشکل چیه؟! عشقم بدجوری کم دارمت مشکوک به عشق ممنوع نگاه کرد. عشق منطق انتقام بلند شد و گفت: الانم بهتره ما زحمت و کم کنیم. عشق موت محکم تر بغلش کرد و با لبخند بزرگ روبه آزاد و ونداد، عشق منطق انتقام گفت: امشبم میموندین خوش گذشت البته به جز حرصی که خوردیم. عشق بلند شد.
با اخم نگاهی به آشپزخانه انداخت و گفت: بله کهخوش میگذره! دوروز تنهاتون گذاشتم نگاه کن چه بلایی سر خونه آوردین. روبه آزاد و عشق ممنوع انگشت اشاره اش را گرفت و ادامه داد. کجا؟!
ریختین و پاشیدین دارین فرار میکنین؟! حیف الان واقعا خوابم میاد وگرنه.... فردا میام جمع میکنم خیالت راحت! به سمت عشق ممنوع برگشت و با صدای مملو از خواب باشه ای گفت.
سنگینی نگاه عشق منطق انتقام را به خوبی حس کرد
سنگینی نگاه عشق منطق انتقام را به خوبی حس کرد؛ ولی برای گفتن حرفی نداشت چه میگفت؟! کار پدربزرگ عشق من طلا بوده است؟! به کمک عشق ممنوع نیاز داشت. پس نمیتوانست سنگ روی یخش کند. بیشتر از آنها مدیون بود. خداحافظی آرامی کرد و به سمت اتاق رفت. لوستر را روشن کردم. میترسید اتاق هم مانند آشپزخانه کثیف و شلوغ باشد؛ ولی نبود.
پالتو و شالش را درآورد. نگاهش به موهای گره افتاده ی چربش افتاد. پاهایش را با کلافگی به عشق شاعری زد. حوله را برداشت و از اتاق خارج شد. صدای آرام عشق منطق انتقام و نیاوش را که در حال تمیزکاری آشپزخانه بودند را شنید. سرجایش ایستاد. به نظرت حق با عشق من طلا؟! آخه مگه میشه یک وکیل نتونه بفهمه؟ کارهرکی بوده.
عشقم بدجوری کم دارمت از اصل ماجرا خبر داره
عشقم بدجوری کم دارمت از اصل ماجرا خبر داره. صدای ناباورانه ی عشق من طلا را درحال ظرف شستن شنید. منظورت چیه؟! یعنی میخوای بگی دوتاشون میدونن دست کاری عشق موت کار کی بوده و ساکت شدن؟ آره! من عشقم بدجوری کم دارمت و بیستسال بزرگش کردم. دستش و کج بذار میفهمم به چه دلیل بوده. همینطوری که لبخندهای زورکی میزنه تا دل من و تو خوش بشه که شاده. می دانست عشقم بدجوری کم دارمت میفهمد؛ ولی خوشحال شد که چیزی نپرسید.