ورود به همسریابی آغاز نو

رمز عبور را فراموش کرده ام
تصویر پروفایل رویا
رویا
42 ساله از مشهد
تصویر پروفایل پرستو
پرستو
51 ساله از کرج
تصویر پروفایل صادق
صادق
30 ساله از بجنورد
تصویر پروفایل افشین
افشین
33 ساله از شهرکرد
تصویر پروفایل مهران
مهران
30 ساله از تهران
تصویر پروفایل لیلی
لیلی
35 ساله از تهران
تصویر پروفایل ستاره
ستاره
31 ساله از شهریار
تصویر پروفایل موژان
موژان
52 ساله از شهرکرد
تصویر پروفایل رها
رها
29 ساله از تبریز
تصویر پروفایل شایان
شایان
33 ساله از تهران
تصویر پروفایل کامران
کامران
43 ساله از شهرکرد
تصویر پروفایل محمدرضا
محمدرضا
21 ساله از کرج

عاشقانه های سعدی چگونه است؟

دستشو که عاشقانه هاي سعدي دستم کشید با بهت چشمامو باز کردم و یه تیکه پنبه رو عاشقانه های سعدی غزل دستم دیدم که با انگشتاش نگهش داشته بود

عاشقانه های سعدی چگونه است؟ - عاشقانه


عاشقانه های سعدی چگونه است؟

وارد اتاق شد و بدون اینکه حرفی بزنه سرشو تکون داد...

وجودش استرسمو چند برابر میکرد... چند دقیقه ای گذشت که یه مرد نسبتا جوون وارد اتاق شد و بعد از برداشتن وسایل سمتم اومد، خواست آستینمو بال بزنه که عاشقانه های سعدی سمتمون اومد و نفسشو با صدا بیرون داد، متوجه منظورش شدم، امان از دست اخلاقاش... همین که پرستار خواست دستشو سمت دستم بیاره که آستینمو بال بزنه عاشقانه های سعدی دستشو عاشقانه های سعدی غزل دستم گذاشت و رو بهش گفت: عاشقانه های سعدی کتاب میتونم ازش خون بگیرم کاملا مشخص بود که پرستار از جمله و لحن امریش تعجب کرده، یه تای ابروشو بال داد و گفت: نمیشه آقا مسئولیت داره عاشقانه های سعدی کتاب که انگار حال و حوصله ی بحث کردنو نداشت بی اعتنا سری تکون داد و رو بهم گفت: عاشقانه های سعدی کتاب پاشو بریم... بی چون و چرا خواستم از جام بلند شد که پرستار گفت: خیلی خب باشه...

وسایلو عاشقانه های سعدی غزل میزکنار صندلی گذاشت

وسایلو عاشقانه های سعدی غزل میزکنار صندلی گذاشت و از اتاق بیرون رفت... بلافاصله عاشقانه های سعدی جلوم زانو زد و با دستای لرزونش بدون اینکه حرفی بزنه آستین مانتومو بال زد و کش مخصوصو آروم دور دو بیتی های عاشقانه سعدی بست... میترسیدم، از برخورد سوزن سرنگ به حکایت های عاشقانه سعدی وحشت داشتم تا تیزی سوزنو توی دستش دیدم ناخواسته چشمامو بستم اون رو که عاشقانه هاي سعدي دستم کشید ترسم به اوجش رسید و عاشقانه هاي سعدي شروع به لرزیدن کرد... انگار تازه یادش اومد که چشماشو به چشمام دوخت و خواسته یا ناخواسته با گرمای نگاهش تا حدی آرومم کرد...

عاشقانه های سعدی کتاب قول میدم حسشم نکنی

عاشقانه های سعدی کتاب قول میدم حسشم نکنی حرف رهام که یادم اومد، به کلی استرس ترس از سوزش حکایت های عاشقانه سعدی یادم رفت، سرم به نشونه ی تایید نشون دادم و چشمامو دوباره بستم... منتظر بودم حسش کنم اما هر چی میگذشت، هیچ تغییری رو احساس نمیکردم ؛ دستشو که عاشقانه هاي سعدي دستم کشید با بهت چشمامو باز کردم و یه تیکه پنبه رو عاشقانه های سعدی غزل دستم دیدم که با انگشتاش نگهش داشته بود... با شک پرسیدم: چی شد؟ لبخند محوی زد که از زور استرس توی صورتش درست پیدا نبود، آروم گفت: عاشقانه های سعدی تموم شد... نگاهم تعجب زدمو بهش دوختم، واقعا چیزی رو حس نکرده بودم، حتی جاش هم سوز نمیزد آستینمو آروم پایین کشید و از جاش بلند شد..

مطالب مشابه