
جدایی نازلی و آروین، آروین یه بار دیگه باز هم شکست؛
و اونقدر غذا نخورد و شب و روزش شده بود حرص خوردن، که معدش دچار درد عصبی شده... شب ها با قرص های خواب آور یکم میخوابیده و اگه قرص نمیخورد کال نمیتونست بخوابه!
یه مدت هم قرص های ضد افسردگی میخورده که بعد رفتن تو به خونش، خیلی کمتر شده بوده مصرف داروهاش... خالصه آیهان قسمت های زیادیش رو برام سانسور کرده گفته؛ولی من فکر میکنم قضیه مادرش حادتر از این قضیه ها باشه که آیهان به من نگفت. ولی حوری، اون مرد سنگی که من برای اولین بار دیدمش با کسی که اون روز اومده بود خونه ما؛ زمین تا آسمون فرق کرده بود.
حرف های همسریابی هلو ورود، تا حدودی به جواب سوال هایم رسیدم
احساس میکردم بعد شنیدن حرف های همسریابی هلو ورود، تا حدودی به جواب سوال هایم رسیدم؛ ولی نه کامال. همسریابی هلو ورود از روی زمین بلند شد؛ و گفت: خب دیگه، چطوره بریم سمت استخر من یکم همسریابی هلو همدان بازی کنم و تو هم نگاه کن دلت خنک بشه. و بعد دندون هایش را در معرض دید گذاشت؛ و گفت: چطوره؟ با لبخند موافقت کردم؛ و همسريابي هلو ویلچر رو به سمت استخر حرکت داد. کمکم کرد تا کنار استخر روی زمین بشینم؛ و من پاهایم را داخل همسریابی هلو همدان خنکی کردم که خون در بدنم به جریان در آمد. همسريابي هلو با دلقک بازی و لودگی، با لباس داخل سایت همسریابی هلو جدید پرید؛
و هی شکلک در میآورد و من رو میخندوند.
نیم ساعتی داشت سایت همسریابی هلو جدید تنی میکرد، و من هم پاهایم را توی آب تکان میدادم و نگاهش میکردم. یهو همسریابی هلو ادای غرق شدن را درآورد؛ و گفت: حوری، به آیهان بگو خیلی دوسش داشتم؛ و اون من بودم که زیر پایی واسه دختر منشی شرکتشون انداختم و بینی عمل کردش داغون شد. و توی آب دست وپا میزد و میگفت: بهش بگو من بودم که تو نوشابش نمک ریختم... بهش بگو ها. دستم رو، روی شکمم گذاشته بودم؛ و به کارهای همسریابی هلو میخندیدم.
دختره پاک خل شده بود. بعد از اینکه از همسریابی هلو دائم تنی خسته شد، از همسریابی هلو دائم بیرون اومد؛ با وزیدن بادی مالیم، همسریابی هلو دندون هاش بهم خورد؛ و گفت: سرما نخوریم خیلیه.
و روبه من گفت: من برم لباسم رو عوض کنم؛ زودی بیام. و بعد از کنارم عبور کرد؛ و رفت. چند دقیقه بعد، همسریابی هلو با یه تیشرت زرد و شلوارکی که پوشیده بود، برگشت؛ و موهاش هم همانطور بسته بود. کمکم کرد روی ویلچر بشینم؛ و به سمت خونه رفتیم. من روی مبل توی پذیرایی نشستم؛ و همسریابی هلو تلگرام هم رفت تا سوپ و داروهای بابا رو بده. ساعت هشت شب بود؛ و مامانم طبق معمول تو خیریه سرش گرم بود. البته به خاطر من از فردا دیگه نمیره و تو خونه میمونه! تلویزیون رو باز کردم؛ و کانال های تلویزیون رو بالا و پایین کردم. و وقتی دیدم چیز خاصی نشون نمیده، خاموشش کردم؛ و همانجا روی مبل چشم هایم گرم شد و نمیدونم کی خوابم برد! دو هفته بعد دو هفته و چهار روز، از روزی که آروین افتاده رو تخت بیمارستان میگذره؛ و امروز دیگه طاقت نیاوردم و دارم میرم بیمارستان تا از نزدیک ببینمش. امروز اول محرم هم هست و در تمام خیابون ها پارچه های سیاه آویزان کردن؛ و صدای از هر جای کوچه و خیابون به گوش میرسه. کال تیپ سیاه زده بودم؛ و به همراه همسریابی هلو تلگرام و مامانم به سمت ماشین رفتیم و سوار شدیم؛ و سپس به طرف بیمارستان حرکت کردیم. تو این دو هفته، پدرجون و آیناز بهم سرزده بودن؛ و همسریابی هلو تلگرام هم با آیناز صمیمی شده بود. ولی خبری از فران خانوم نبود، اصال بهم یه زنگ نزده بود تا حال آروین رو بپرسه. با ترمزی که همسریابی هلو تلگرام گرفت، از ماشین پیاده شدیم؛ و به همسريابي هلو رفتیم. همسریابی هلو ورود ویلچرم رو حرکت میداد؛ با دیدن اسم بخش ویژه، بازهم قلبم گرفت؛ من آروین رو از تو میخوام. پرستار بعد پوشاندن لباس سبز رنگی، به من اجازه داد برم کنار آروین. وقتی به تختش رسیدم، مردم را دیدم که یه عالمه دستگاه بهش وصل بود؛ و صدای مانیتور ضربان قلبش به من هم استرس وارد میکرد.
همسریابی هلو اصفهان رو توی دستم گرفتم
همسریابی هلو اصفهان رو توی دستم گرفتم؛ و گفتم: سالم آقایی، نمیخوای بلند شی؟ بغض کردم؛ و ادامه دادم؛ آروین، تو رو چشمهات رو باز کن؛ ببین من اومدم پیشت، بلند شو!
اشک هایم یکی یکی از چشمانم پایین افتادن؛ و روی دست آروین چکه کردند، روی همسریابی هلو اصفهان زدم؛ و به صورتش نگاه کردم ولی چشم هایش بسته بود؛ و قصد باز کردن چشم هایش را نداشت. همسریابی هلو اصفهان را در دستم میفشردم، و صدایش میزدم؛ ولی جوابم را نمیداد.