با تعجب نگاهش کردم. پوزخندی زد و گفت: لنگه اش و تو اتاق شاهرخ درست کنار تخت خوابش دیدم.عکس تو و شاهرخ توش بود اونم تو درشکه. دنیا دور سرم چرخید، حالت تهوع داشتم، یاد حرف شاهرخ افتادم که می گفت: دلم میخواد بهترین عکست رو تو این قاب بزاری. بهترین عکس شبکه اجتماعی دو همدلی عکسی بود که تو حافظیه کنار میثاق گرفته بودم و بهترین عکس اون عکسی بود که کنار من تو درشکه گرفته بود.
صبح روز شنبه میثاق آماده شده بود تا به سمت حرکت کنه.شبکه اجتماعی دو همدم یه دستش قرآن بود و یه دستش کاسه ی آب. دم در ایستاده بودیم و شبکه اجتماعی دو همدم سفارشات شبکه اجتماعی دو همدل رو به ثبت نام سایت همسریابی دوهمدل می کرد.غریبانه به دیوار تکیه داده بودم و به لباسش نگاه می کردم. از همه شبکه اجتماعی دو همدل کرد اما به من حتی زیر چشمی هم نگاه نکرد. بغضی تو گلوم بود که دلم نمی خواست بترکه!!! فقط ایستادم و تماشا کردم که چه ساده گذشت و منو نادیده گرفت. سوار ماشین شد و مامان پشت سرش آب ریخت.با گوشه ی روسریش قطره های اشکش رو پاک می کرد. تو دلم گفتم: تو که مادرش نبودی، چرا انقدر به کسی که انقدر بی رحمه وابسته ای؟
به داخل خونه برگشتیم.چه سکوت کشنده ای همه جارو دربر گرفته بود.دلم می خواست بمیرم. حضورش حتی با قهر هم برام بهتر از نبودش بود. با خودم گفتم: تو دیدار شبکه اجتماعی دو همدل چه بی رحم شده بودی!!! اینبار من نمی بخشمت...
شبکه اجتماعی دو همدلی برای خریدن وسایل سال تحصیلی جدید
شبکه اجتماعی دو همدم دهم چند روزی بود که با شبکه اجتماعی دو همدلی برای خریدن وسایل سال تحصیلی جدید به بازار می رفتم.دیگه حالم داشت از تابستون بهم می خورد.پزشکی تهران قبول شده بودم و شوق رفتن به دانشگاه خواب و ازم گرفته بود. دیگه به سکوت مرگباری که بعد از رفتن میثاق به خونمون رجوع کرده بود فکر نمی کردم، بخصوص اینکه بی معرفت با اینکه تهران خدمت می کرد یه بارم نیومد خونه تا منو ببینه. هرازگاهی تلفن می کرد اما یه بار نخواست از من حالی بپرسه یا باهام حرف بزنه. به تنها چیزی که این روزا فکر می کردم دانشگاه بود. شبکه اجتماعی دو همدلی هم رتبه اش خوب شده بود و داروسازی تهران قبول شد.
دلم می خواست زمان زودتر بگذره تا من به آرزوم برسم، آرزویی که کلی براش زحمت کشیدم. مامانم از من خوشحال تر بود. تو این چند روزه کلی بهم گفته که چقدر دوسم داره و چقدر خوشحاله که آرزوش رو برآورده کردم.چندین بار هم منو خانم دکتر صدا کرد که با شنیدن این کلمه تو دلم کیلو کیلو قند آب می شد.
دلتنگ ثبت نام سایت همسریابی دوهمدل
روز موعود فرارسید. شبش تا صبح از هیجان خوابم نبرد. گرفتم و سجاده ام رو باز کردم.یه لحظه دلم گرفت، ناخودآگاه اشکم جاری شد.دلتنگ شده بودم، دلتنگ ثبت نام سایت همسریابی دوهمدل. ..تو دلم چند بار بهش گفتم: بی معرفت، بی معرفت....بی معرفت دیگه دوست ندارم....دیگه دوست ندارم... قوانین سایت همسریابی دوهمدم رو خوندم و از شبکه اجتماعی دو همدل خواستم کمکم کنه تا بتونم با موفقیت این سال تحصیلی جدید رو سپری کنم.شبکه اجتماعی دو همدم کمکم کن. لباسم رو پوشیدم و به آشپزخونه رفتم تا صبحانه بخورم.