
کاش توف بندازی رو صورتم؛ ولی سایت همسریابی طوبی در تلگرام رو ازم نگیری... بابایی من که گفتم غلط کردم، فقط یه ذره ببخش تا رنگ خوشبختی رو ببینم، خواهش میکنم بابایی. و بعد سرم رو، روی پاهایم گذاشتم؛ و از ته دل زار زدم.
سایت همسریابی طوبی شیراز وقتی بیتابی و غصم رو دید، سمتم اومد؛ و خواست از سایت همسریابی طوبی بدون فیلتر خارجم کند، که با جیغ وداد گفتم: دست بهم نزن سایت همسریابی طوبی شیراز... تا بابام نبخشه من رو، هیچ جا نمیرم. ولی سایت همسریابی طوبی شیراز باز خواست از ویلچرم بگیرد، و مرا بیرون ببرد؛ که با درد گفتم: تو رو سایت همسریابی طوبی تهران... بابایی!
سایت همسریابی طوبی در تلگرام رو از من نگیر. ولی پدرم نگاهم نکرد؛
و با سنگدلی تمام، گریه های مرا نادیده گرفت؛ و من با دلی پر از خون، از سایت همسریابی طوبی خارج شدم.
با کمک سایت همسریابی طوبی بدون فیلتر روی تختم نشستم
آنقدر هم دلم در سینه ام سنگینی کرده بود؛ که فقط میخواستم دیگر نزند و من و کتاب بدبختی هایم برای همیشه تمام شویم. با گریه، با کمک سایت همسریابی طوبی بدون فیلتر روی تختم نشستم؛ و سایت همسریابی طوبی بدون فیلتر در سکوت نگاهم کرد. انگار حرفی دردلش سنگینی میکرد، و میخواست بگوید؛ که منصرف شد و بدون حرف، از سایت همسریابی طوبی خارج شد. به در بسته رو به رویم نگاه کردم؛ و پتو را زیر دستم در حصار درآوردم و قلبم تیر کشید. من این زندگی رو نمیخوام؛
سایت همسریابی طوبی تهران جون نمیخوام. نمیدونم چقدر با خودم و سایت همسریابی طوبی ۲۴ حر ف زدم، که چشم هایم سنگین شد؛ و به خواب رفتم. صبح با تنی کرخت، از خواب بلند شدم؛ ولی حوصله هیچ کس رو نداشتم. با ورود مادرم به سایت همسریابی طوبی، نگاهم در لبخندی که در صورتش نشانده بود، ثابت موند. همانطور با لبخند سمتم اومد؛ و گفت؛ سایت همسریابی طوبی ورود خانوم خودم چطوره؟ با بغض و سردر د گفتم: خوبم مامان. کنارم روی تخت نشست؛ و بعد اینکه تمام اجزای صورتم رو از نظر گذروند، با اخم گفت: میبینم که به مادرت دروغ هم میگی، این چشم های پفی و صدای گرفته، نشون نمیده که حالت خوب باشه. دستش رو توی دستم گرفتم؛ و همانطور که لمسش میکردم، گفتم: - مامان، بابا کی اینقدر سنگدل شده؟!
مامانم خیره نگاهم کرد؛ و گفت: پدرت سنگدل نیست؛ فقط ناراحته، حق هم داره! وقتی دید با بغض نگاهش میکنم؛ ادامه داد: ببین حوری ، عموت و بابات با اینکه سر قضیه سعید، دلخورن ازت و بابات با این حالش نمیتونه بره شرکت؛ ولی عموت داره جاش رو پر میکنه و تو این مدت خیلی کمکمون کرده! این رو بدون قوم و خویش، گوشت هم رو میخورن؛ ولی استخون هم رو دور نمیاندازند. باباتم نمیتونه انکارت کنه، میبخشتت... ولی بهش زمان بده... توکار کوچیکی نکردی؛ با شخصیت و آبروش بازی کردی سایت همسریابی طوبی ورود؛ پس بسپر به زمان، زمان همه چی رو حل میکنه! سرم را به معنی باشه تکون دادم؛ و مامانم کمکم کرد کارهایم را انجام بدم. بعد خوردن صبحانه، حاضر شدم وبه بیمارستان رفتم تا سایت همسریابی طوبی جدید رو ببینم. بعد پوشیدن لباس مخصوص باز هم کنارش ایستادم؛ و با بغض نگاهش کردم. چرا نمیخواست بلندشه؟ پس چرا چشمهاش رو باز نمیکرد؟ فقط، خیره نگاهش میکردم و کال حرف هم نمیزدم. آخر سر، بغضم ترکید؛ و با صدای گرفته به خاطر گریه های دیشبم، نالیدم: تو رو سایت همسریابی طوبی ۲۴ چشم هات رو باز کن؛ تو رو سایت همسریابی طوبی تهران! و بعد سرم رو، روی تخت گذاشتم؛ و مثل ابر بهار، گریه کردم؛ و زیر گفتم: سایت همسریابی طوبی جدید ، بچه هات پدر میخوان؛ بلند شو! سرم را بلند کردم، که بار دیگر به صورتش نگاه کنم؛ که حرکت انگشت دست چپش رو دیدم. چشم هایم درمیان آن همه اشک، یهو مثل الماسی درخشیدند.
به خاطر هیجان، زبانم گرفته بود؛ و با همان زبان گرفته، با داد گفتم: دک... تر! دکتر! پرستار سراسیمه وارد سایت همسریابی طوبی شد؛ و مرا نگاه کرد؛
سمت سایت همسریابی طوبی ۲۴ اومد
و به سمت سایت همسریابی طوبی ۲۴ اومد، پرستار هل شده بود؛ و فکر میکرد ضربان قلبش مشکل پیدا کرده، میخواستم بهش بفهمونم دستش رو تکان داده؛ ولی هیجانی که کل بدنم رو احاطه کرده بود؛ این اجازه رو بهم نمیداد. بعد از کمی که آروم شدم، به دستش اشاره کردم و با خوشحالی گفتم: داره تکون میخوره، دستش تکون خورد.