
شقایق انگار نتونست اینجا بمونه، و بعد گفتن کار دارم و اومدم فقط یه سری بزنم؛
از حیاط خارج شد. سایت همسریابی ایران زندگی و کاملترین سایت همسریابی ایران زندگی به سمتم اومدند؛ که ثبت نام سایت همسریابی ایران زندگی گفت: این عشوه خانوم چی داشت میگفت؟ و سایت همسریابی ایران زندگی هم اضافه کرد: چقدر هم قیافش نچسبه! ثبت نام سایت همسریابی ایران زندگی چشم هاش رو ریز کرد؛ و گفت: تو به قیافش چیکار داری؟ و سایت همسریابی ایران زندگی با خنده گفت: خوبه دارم به طور غیر مستقیم میگم اصال خوشگل نیست... نگرفتی مطلب رو؟ ثبت نام سایت همسریابی ایران زندگی نگاهش کرد؛ و گفت: به طور مستقیم بگو از دفعه بعد حتما. و رو به من باز سوالش رو تکرار کرد. رو به سایت همسریابی ایران زندگی نو گفتم: هیچی خواهر من؛ داشت حال واحوالم رو میپرسید.
و سایت همسریابی ایران زندگی نو سرش رو کج کرد؛ و گفت: شقایق و احوال پرسی...
اون هم با تو؟ جوک نگو تو روز محرم!
بگو چی میگفت؟
سایت همسریابی ایران زندگی نو ول کن دیگه
با کالفگی گفتم: سایت همسریابی ایران زندگی نو ول کن دیگه. و بعد ویلچرم رو به سمت خونه حرکت دادم. بعد اینکه تو خونه اومده بودم، دیگه به حیاط برنگشتم؛ و پنجرهای که به حیاط دید داشت، ایستادم و بیرون رو نگاه کردم. سایت همسریابی ایران زندگی سینی به دست بیرون میرفت؛ و بعد پخش کردن ظرف آش ها، برمیگشت. و دوباره با سینی پر، بیرون میرفت. بعد یک ساعت، کارها تمام شد؛ و زن عمو و عمه زیبا هم آماده رفتن، شدن؛ و عروس عمه زیبا هم بعد از حیاط خارج شد. عمه اسم عروسش رو به من گفته بود یا من یادم نیست؟ ولی باید از مامان یا سایت همسریابی ایران زندگی زیبا حتما اسمش رو بپرسم. با صدایی که از اتاق بابام میاومد، به سمت اتاقش رفتم؛ که دیدم دارد میگوید. بابا داشت ذکر میگفت؛ باورم نمیشد، مگه بابا میتونست حرف بزنه؟ خواستم با خوشحالی به سمت بیرون برم و به مامانم بگم؛ که دیدم سایت همسریابی ایران زندگی زیبا با صدای آرومی گفت: خیلی وقته حرف میزنه؛ ولی نمیخواست با تو حرف بزنه.یهو خشک شدم؛ و با تعجب سایت همسریابی ایران زندگی زیبا رو نگاه کردم. یعنی چی نمیخواست با من حرف بزنه؟
رویا ادامه داد: کل اعضای بدن بابا فلج شده به جز حرکت سرش، اوایل تو حرف زدن هم مشکل داشت؛
ولی بعد درست شد. دکترش میگفت مثل معجزس، اوایل زبونش میگرفت؛ ولی بعد اون هم رفع شد و تونست باز هم حرف بزنه. نمیدونم کی قطره های اشکم صورتم رو خیس کرده بودند؛ ولی وقتی دستم را به صورتم کشیدم، صورت پراز اشکم رو حس کردم. کاملترین سایت همسریابی ایران زندگی با دلسوزی نگاهم کرد؛ و گفت: حوری، بابا حتی با عمه زیبا و عمو هم حرف نمیزنه؛ چون زیادی دلگیره از دست همه. پس درک کن! با چشم های اشکی زل زدم تو صورت کاملترین سایت همسریابی ایران زندگی؛ و گفتم: ولی از دست من هرچقدر هم ناراحت باشه، نمیتونه صداش رو ازم دریغ کنه؛من هر چقدر هم بد باشم، آخرش بچشم؛ نمیتونه. و بعد با آخرین نیرویی که داشتم، چرخ ویلچر را به حرکت در آوردم؛ و وارد اتاق پدرم شدم. پدرم با دیدن من، دست از گفتن کشید؛ و باز هم نگاه خالی از حسش رو روانه من کرد. با بغض ودرد نالیدم: باباجون، مگه من حوریت نبودم؟دخترت نبودم؟ پس چرا صدات رو ازم دریغ کردی؟! یعنی اونقدر بد کرده بودم... باشه قبول من بد... ولی بخشش از بزرگانه... چرا نمیبخشی من رو! ؟ و بعد با هق هق ادامه دادم: خریت کردم، نادونی کردم، با سرنوشتم بازی کردم و آخرش هم میبینی چی شده؟ من دخترت، دارم مادر میشم؛ و کسی که شوهرمه داره گوشه بیمارستان میمیره، به خاطر گوش ندادن به حرفتون، آهتون دامنگیرم شد و از ازدواجم با امید یه روز خوش ندیدم. چند ماه خندیدم و بعدش تمام خنده هام تبدیل به هق هق و گریه شد.
ویلچرم رو به سمتش حرکت دادم؛ و گفتم: راسته که آه پدر میگیره... بابایی توهم آه کشیدی... نه؟ پدرم خواست نگاهش ر و ازمن بگیرد؛ که با داد گفتم: