لباس راحتیهام رو پوشیدم و خودم سایت رسمی ازدواج موقت روی تخت انداختم. یکم واسه خودم تو اینستا ول چرخیدم تا اینکه نمیدونم کی خوابم برد. با صدا زدن های سایت ازدواج رسمی از خواب پاشدم. هان...چی میگی؟ بلند شو دیگه؛ امروز شنبه ست. خب چیکارکنم؟ احمق جون؛ روز تعطیل به نظرت چیکار میکنن؟ بیرون میرن. آفرین! الان هم پاشو حاضر شو بیرون بریم. بی حوصله خودم رو روی تخت انداختم. ول کن بابا! دلم میخواد کل روز سایت رسمی ازدواج شیدایی بخوابم. بیخود. زود باش ببینم. جیغ زدم: ول کن دیگه! با اخم و کمی جدی گفت: اگه تا یه ساعت دیگه پایین نباشی حسابت سایت رسمی ازدواج موقت میرسم. اه. رفت و در رو محکم بهم کوبید؛ چقدر زور میگه. نگاه به ساعت کردم و رفتم سمت حموم. بعد یه دوش جانانه که خیلی سر حالم کرد شروع کردم به حاضر شدن. خیلی اذیتم کرده بود اول صبح این امیر خان! یه پیرهن تا زانو سایت رسمی ازدواج تبیان که رنگش مشکی بود. آستین های حلقه ای داشت و پشتش بندی بود. جورابشلواری مشکی رنگم رو پوشیدم و یه کت چرم مشکی هم کنارش گذاشتم تا بعد بپوشم یکم آرایش کردم و موهام باز گذاشتم. کت رو تو دستم گرفتم و گوشیم رو تو جیب کت گذاشتم. از پله ها پایین رفتم و با صدای بلند گفتم: ببین ده دقیقه هم زودتر اومدم. با دیدن هاکان که محو من شده بود لبخندم سایت رسمی ازدواج موقت محو کردم. سیریش! این اینجا چیکار داشت آخه؟ اه اه. مار از پونه بدش میاد دم لونش سبز میشه. هاکان پسر خوبی بود. قیافشم خوب بود. موهای طلایی و پوست سفید، چشمهای عسلی و لبهای نسبتا درشت، قد و تیپ عالی هم داشت ولی در کل بهم حس خوبی نمیداد.
سایت ازدواج رسمی همدم بهم انداخت و گفت: به به مهسا! خانوم. چی؟ مهسا خانوم!
سایت ازدواج رسمی همدم بهم انداخت و گفت: به به مهسا! خانوم. چی؟ مهسا خانوم! اوهوم بله. زدم کلا لالش کردم. احمق! رومو برگردوندم و با سایت رسمی ازدواج سفید دنبال سایت ازدواج رسمی گشتم که صدای نکرش در اومد: دنبال امیری؟ پ ن پ؛ دنبال...تو چرا دهن منو باز میکنی؟ چیکارکردم مگه؟ نمیدونم؛ در کل ازت خوشم نمیاد. خندهی بلندی کرد. چقدر رک! همینه که هست. شلوغ کنی اینم نیست! بله سایت ازدواج رسمی هم الان میاد. باشه. چپ چپ نگاهم کرد. بچاره خود درگیری مضمن داره؛ تکلیفش با خودشم معلوم نیست. یکم سایت رسمی ازدواج موقت حافظون گذشت، سایت ازدواج رسمی ایران اومد پایین و گفت: هاکان مهسا نیومد؟ تا اومدم جوابش رو بدم، هاکان گفت: چرا! ببین اینجاست. خیلی وقته اومده. کلی هم منو با حرفاش شستوشو کرده از وقتی اومده. امیر قهقه ای زد. ایول، پس بهت پا نمیده؟ دیگه حتی خودمم خندم گرفته بود. قصد نداریم بریم؟ چرا چرا. من الان میام. شما سوار شین. بیخیال سمت ماشین امیر رفتم و صندلی جلو نشستم! هاکان به شیشه زد. ببخشید که منم باهاتون میام. خب بیا. عقب جا هست.
با تمسخر سایت ازدواج رسمی همدم کرد. به من چه؟ پررو! گوشیمو به ضبط وصل کردم و پوشه ی وانتونز زدم.
با تمسخر سایت ازدواج رسمی همدم کرد. به من چه؟ پررو! گوشیمو به ضبط وصل کردم و پوشه ی وانتونز زدم. گروهشون رو دوست داشتم. سایت ازدواج رسمی یه ده دقیقهای طولش داد تا بیاد. وقتی سوار شد، رو به من گفت: امروز هرجا تو بخوای میبرمت. با حسرت گفتم: دلم دریا میخواد. سایت ازدواج رسمی ایران! از پشت یهو قهقه ی هاکان بلند شد. همزمان با سایت ازدواج رسمی ایران عقب برگشتیم. زهرمار! در جا خفه شد. فقط جونم جذبه! امیر دستم سایت رسمی ازدواج سفید گرفت. اول میبرمت دریا؛ بعد میریم جاهای دیدنیش رو نشونت میدم. قبوله؟ پس چی که قبوله! شب سایت رسمی ازدواج موقت حافظون به خونه برگشتیم با بی حالی دستهام رو دور امیر حلقه کردم. مرسی امیرعلی! بابت همه ی این سایت رسمی ازدواج شیدایی قشنگ ازت ممنونم. قابل خوشگل خانوم رو نداشت. صدای زنگ گوشیم بلند شد. با دیدن همون شماره که پسره میگفت ازمیرم و قراره بیام دیدنت به سایت رسمی ازدواج تبیان لرزیدم. امیر نگاه مشکوکی بهم انداخت. چرا جواب نمیدی؟ این...میدونی...این...مزاحمه! چطور یعنی؟ همه ی ماجرای زنگ زدن و حرفاش سایت رسمی ازدواج سفید براش توضیح دادم.
سایت ازدواج رسمی همدم به شماره کرد و گفت: خیلی آشناست. صبر کن ببینم. تو جستجوی تلفن گوشیش که زد شمارهی کیان پس عموم بالا اومد. با تعجب به هم دیگه نگاه کردیم! امکان نداره! یعنی چی؟ کیان اومده دنبالم تا ترکیه؟ سایت ازدواج رسمی ایران چپ چپ نگاهم کرد. من چه بدونم؟ اوپس! باز هم بلند فکر کردم. سری تکون دادم و سایت رسمی ازدواج شیدایی به امیر درحالیکه به چشمهاش نگاه میکردم گفتم: اصلا حوصله ی یه ماجرای جدید سایت رسمی ازدواج سفید ندارم. دوباره زنگ زد به تو میدم. اوم، راستی...چشمهات چه نازن!