به سایت ازدواج در استان اصفهان که بیرون از حموم بود گفتم: همسریابی موقت اصفهان یعنی میخوای دعوتشون رو قبول کنی؟ نظر تو چیه؟ به نظر من که سایت همسریابی در استان اصفهان! خب پس میرم متنم رو آماده کنم بدونم چی بگم! آره برو. فقط خواهشا مراقب بچه باش اون ضعیفه ها! اه عجب غلطی کردم اجازه دادم تو ببریش حموم! خندیدم: همسریابی اصفهان چهارراه تختی نباش داریم با هم کیف میکنیم!
مگه نه سلمان خان؟ یادش به خیر کانال تلگرام ازدواج دائم اصفهان که زبون باز کرده بودم به بابام میگفتم بابا سلمونی! خخ! دیگه صدای مامانش شنیده نشد، منم به شست و شو ادامه دادم. چشمهاش رو باز کرده بود و نگاهم میکرد. آی قربون اون چشمهای عسلیت بشم که به مامانت رفته! بقیهش عین خودم بود. تپل و مژه بلند و موهای مشکی و سایت ازدواج در استان اصفهان پرپشت، همسریابی موقت اصفهان از سایت همسریابی در استان اصفهان پشت لبش یکم سبز بود!
به قول زینب چه دخترکش میشد این بشر. دهنم رو گذاشتم زیر لپش پوف کردم خندید. آب رو باز کردم، گرفتمش زیر شیر آب که جیغش رفت هوا. همسریابی شیدایی! داد زدم: هیچی نیست آب یکم داغ بود! اخمی کردم: میدونی مامانت حساسه چرا آبروی من رو میبری بچه جون؟ هنوز هق میزد. بغلش کردم سرش رو گذاشتم رو شونم یکم آروم شد.
پسرم آخه مگه تو دختری خودت رو لوس میکنی؟ از سیبیل هات کانال تلگرام ازدواج دائم اصفهان بکش! آب رو ولرم کردم و بچه رو آبکشی نمودم، هم دادمش بعد خشکش کردم. از حوله خوشش می اومد. در حموم رو نیمه باز کردم: همسریابی اصفهان چهارراه تختی نگران! بیا بگیرش یخ نکنه عشقت. سریع ظاهر شد و سلمان خان رو حوله پیچ ازم گرفت و با مشغول بررسیش شد یه وقت آسیبی ندیده باشه. مرسی واقعا از این همه اعتماد! بعد از رفتن سلمان خان، خودم هم حسابی کیسه کشیدم تمیز بشم.
سایت همسریابی در استان اصفهان کمی ژل مو، کمی از این چرت و پرتهای دیگر
بعد از شست و شوی کامل و غسل، خودم رو خشک کردم، لباس پوشیدم و رفتم بیرون. سایت همسریابی در استان اصفهان کمی ژل مو، کمی از این چرت و پرتهای دیگر و بهبه! آماده شدم و گفتم: سلمان خان آمادهست؟ از اتاق بچه داد زد: آره منتظر توئه ماشین هم روشن کرده! خندیدم. همیشه سر این سلمان خان بودنش شوخی میکردیم. رفتم بیرون، بچه رو داد به من، بغلش کردم. - مطمئنی تو نمیای؟ دیشب تا صبح مشغول این جناب بودم سایت ازدواج در استان اصفهان واقعا خستهم! خیلی دوست داشتم بیام. باورم نمیشه داری اجازه میدی ببرمش. آهی کشید: باید عادت کنم!
توهم همینطور. به هر همسریابی شیدایی باید راه و رسم زندگی رو از تو یاد بگیره. فقط، دیگه تاکید نکنم ها! این فقط یک ماهشه! لبخندی زدم و گفتم: نگران نباش! فائزه و فرهاد بچه بودن همش بغل من بودن. خندید و گفت: برای منم کنین. بچه رو توی کریر گذاشتم و بردمش به اولین عمرش! گفتیم یه سری چیزها خیلی تو روحیهش تاثیر داره. براش مداحی میگذاشتیم و میخوندیم. سایت همسریابی در استان اصفهان خصوصا میگفت دلش میخواد سلمان برخالف خودش محکم و قوی بار بیاد.
به نظرم اون همین کانال تلگرام ازدواج دائم اصفهان هم خیلی قوی بود! از دیدن اون فضا غریبی نکرد. اتفاقا آروم و همسریابی شیدایی بود. به سقف قشنگ نگاه میکرد. انگار چیزی به این قشنگی ندیده. خب اولین بارش بود بچم! بعد از ... پدر و پسری رفتیم خرید مایحتاج خونه. با خودم آروم زمزمه می کردم: ببین سلمان خان، همسریابی موقت اصفهان این روغنه گرونه نمیصرفه همش از اینها بخریم مجبوریم اون یکی رو بخریم یا سایت ازدواج در استان اصفهان این پودر رختشوییها، یازده همسریابی اصفهان چهارراه تختی به چه دردمون میخوره؟ دوسه تا آنزیم هم بسه!