ورود به همسریابی آغاز نو

رمز عبور را فراموش کرده ام
تصویر پروفایل علی
علی
37 ساله از تهران
تصویر پروفایل مهدی
مهدی
50 ساله از پاکدشت
تصویر پروفایل صبا
صبا
29 ساله از شیراز
تصویر پروفایل عسل
عسل
22 ساله از تهران
تصویر پروفایل زهرا
زهرا
30 ساله از اردبیل
تصویر پروفایل بهادر
بهادر
38 ساله از رشت
تصویر پروفایل محمد رضا
محمد رضا
39 ساله از تهران
تصویر پروفایل جواد
جواد
49 ساله از شهریار
تصویر پروفایل مهسا
مهسا
25 ساله از تهران
تصویر پروفایل نگار
نگار
34 ساله از قم
تصویر پروفایل امیر
امیر
42 ساله از تهران
تصویر پروفایل مریم
مریم
26 ساله از مشهد

جامعه مجازی ایرانی

جامعه مجازی دوستفا چادرم رو روی سرم مرتب کرد و در رو برامون باز کرد. اول خودش بیرون رفت. جامعه مجازی ایرانیان... محدثه خانوم دارن تشریف می برن..

جامعه مجازی ایرانی - جامعه مجازی


تصویر جامعه مجازی ایرانی

- مامانه.. . جامعه مجازی نگا چه لبخند خبیثی هم میزنه!! . . . به هدفش رسید دیگه.. . خندیدم و جواب دادم. سالم مامان جان ؟.. . مامان: - کوفت! . . . جامعه مجازی متخصصین راحت شد ؟.. . رفتن.. . پاشو بیا خونه.. .: - االن اومدم.. . تماس رو قطع کردیم و با هم قهقهه زدیم. جامعه مجازی ایرانیان محدثه اصال حواسم نیست چیزی نخوردی.. .: - برم خونه رمانتو بخونم.. . فردا می خوام بیام کلی درباره اش حرف بزنیم.. . از االن گفته باشم.. . عجامعه مجازی قدمت سر چشم.. . پس شما رسما فردا برای شام دعوتید.. .: - نه.. . نه.. . بارون، عطر نفسهات _ هاوین امیریان جامعه مجازی نه نه و کوفت! . . . همین که گفتم.. . به ما هم پوکیدیم از تنهایی.. .: - دستت درد نکنه.. .

جامعه مجازی ساینا من عصر میام خودمم کمکت کنم

جامعه مجازی ساینا من عصر میام خودمم کمکت کنم.. . بلند شدم. جامعه مجازی دوستفا رفت بیرون و چادرم رو برام آورد. می خواست بهم لباس بده ولی همین چادر خوب بود. دستش رفت رو دستگیره در ؛: - یه لحظه صبر کن. .. ایستاد. عاطفه: - باز چی شد؟. ..: - نمی دونم چرا اینقدر استرس دارم. .. خندید. : - کیا بیرونن؟. .. امکان داره بشناسمشون؟. ..: - یکی علی آقاس... همون دوستش که گفتم... بقیه رو فکر نکنم بشناسی... موزیسینن... چند تا نفس کشیدم. اونقدر عمیق که جامعه مجازی متخصصین به خنده افتاد.: - خیلی دیوونم؟. ..

سرشو برای تائید حرفم تکون داد. جامعه مجازی یاد روزای اول خودم می افتم... قلبم همیشه ی تو دهنم میزد... کمی خودم رو باد زدم. جامعه مجازی دوستفا چادرم رو روی سرم مرتب کرد و در رو برامون باز کرد. اول خودش بیرون رفت. جامعه مجازی ایرانیان... محدثه خانوم دارن تشریف می برن... نفس عمیقی کشیدم. بیرون رفتم و آروم سالم دادم. چشمم خیره موند به آقای نصر. گیتار دستش بود که با ورود من کنارش گذاشت و از جا بلند شد. درحالیکه پیرهنشو صاف می کرد، با لبخند بهم سالم داد. اصال حواسم به بقیه نبود. انگار تو خواب بودم. این دیدار برام هیجان باور نکردنی ای داشت. جامعه مجازی ایما سالم علیکم... خیلی خوش اومدید... ببخشید که ما مزاحمتون شدیم...: - وای نه... این چه حرفیه... نصر: - تشریف داشتید حاال.. بارون، عطر نفسهات جامعه مجازی ایرانیان خیلی ممنونم... واقعا! ینی واقعنااااا! در توانم نبود که بخوام بیشتر از این حد صحبت کنم!

پس جامعه مجازی دوستفا که می گفت این بود!!

با حرکت سرم به سه نفر دیگه ای که به خاطر من ایستاده بودن سالم دادم. نگاهم روی آخرین نفر میخکوب شد. علی حسینی!!! پس جامعه مجازی دوستفا که می گفت این بود!!! خودمو جمع و جور کردم و رفتیم سمت در. تو شوک بزرگی بودم. صداشون از دور به گوشم می رسید. نصر: - علی اون یکی که دیشب ضبط کردیمو بنداز مازیار گوش بده. .. حسینی: - سی دی تو ماشینه... جامعه مجازی کلوب!!!! حسینی: - بابا طوری نیس. .. االن میارمش. .. آه... دمپایی هام رو پوشیدم. جامعه مجازی ایما در رو برام باز کرد. تو حالت عادی نبودم. از در رفتم بیرون. چرخیدم تا با جامعه مجازی ایرانیان خداحافظی کنم که علی حسینی رو کنارش دیدم. حسینی: - یکی از دمپاییای محمدو بر می دارم... جاکفشی رو باز کرد و یه چیزی پوشید. همینطور مات، زل زده بودم بهش. ببخشیدی گفت و از کنارم رد شد. رفت سمت آسانسور. جامعه مجازی ساینا جامعه مجازی ایما توام با آسانسور برو دیگه. .. به خودم اومدم. علی حسینی مکث کرد و نگام کرد.: - جامعه مجازی کلوب من از پله میرم... همش یه طبقه اس! علی حسینی باز هم از من خدافظی کرد و در آسانسورو بست. من هم به راه خودم رفتم. کال از این عالم کنده شده بودم. مگه داریم؟ مگه میشه؟

مطالب مشابه