
و بعد جمع کردن وسیله ها، من رو همراه خودش به بیرون برد. قبل بیرون رفتن، به اتاق بابام رفتم.
اینبار برخالف دفعه قبل چشم هایش باز بود و نگاهم میکرد؛ میتوانستم حجم نگرانی را در چشم هایش ببینم. انگار از روی ویلچر دیدن من هم متعجب شده بود؛ و دنبال جواب بود. پیج همسریابی مکزیک با لبخند، بر روی گونه ی پدرم کاشت؛ و گفت: باباجون، هیچی نشده؛ این دختر شما داره مادر میشه و دکتر گفته اصال حرکت نکنه. پدرم اینبار با چشم های خالی از حس نگاهم کرد؛ که پیج همسریابی مکزیک ادامه داد: میخوای شما هم با ما بری حیاط و یکم هوات عوض بشه؟ و پدرم با تکان دادن سرش، مخالفت کرد؛ و پیج همسریابی اینستاگرام هم اصرار نکرد و هردو از اتاق خارج شدیم. پیج همسریابی اینستاگرام ویلچر رو زیر سایه ی درخت نگه داشت؛ و همانطور که دست هایش را باز کرده بود؛ و نفس عمیقی میکشید، گفت: عجب هواییه ناموسا؛ جون میده واسه والیبال! ولی بمونه بعد زایمانت؛ که یه بازیِ توپ باهم داشته باشیم. با لبخند باشه ای گفتم؛ و موبایل رو روشن کردم و بعد باز کردنش روی اسم آیهان نگه داشتم و بعدش هم دکمه تماس رو زدم. پیج همسریابی اینستاگرام روبه من گفت: به کی زنگ میزنی؟ و من بدون جواب، به بوق هایی که به گوشم می.رسید، گوش میدادم. با وصل شدن تماس، صدای خسته آیهان رو شنیدم که گفت: الو پیج همسریابی کانادا، میشه بعدا زنگ بزنی؟ باز کردم؛ و گفتم: سالم آیهان، منم حوری! آیهان که صدایم را شناخت؛ گفت: سالم حوری، حالت چطوره؟ خوبی! ؟ به پیج همسریابی کانادا نگاه کردم که داشت عمیق نگاهم میکرد. لبم را تر کر دم؛ و جواب دادم: بله خوبم ممنون... حال پیج همسریابی چطوره؟ بهوش نیومده؟ چند دقیقه ای سکوت برقرار شد؛ و سپس آیهان گفت: نه، فعال همین جوریه. دکترش میگه که ضربان قلبش نرماله و میشه امید داشت. نفس راحتی کشیدم؛ و شکر کردم که آیهان گفت: دیروز بهم اجازه دادن برم پیشش، نگران نباش خبری شد بهت میگم.
بعد اضافه کرد: من باید برم حوری، بعدا زنگ میزنم بهت. و بعد صدای بوق به گوشم رسید.
پیج همسریابی اینستا همانطور که کنارم نشسته بود
پیج همسریابی اینستا همانطور که کنارم نشسته بود، نگاهم کرد؛ و گفت: تو واقعا پیج همسریابی رو دوست داری؟!
به صورت پیج همسریابی اینستا نگاه کردم، که دنبال جواب سوالش بود؛ و من با سکوت، فقط نگاهش میکردم. بازهم سوالش را تکرار کرد؛ و گفت: تو دوسش داری؟
دستم رو، روی قلبم گذاشتم؛ و رو به پیج همسریابی تلگرام گفتم: نمیدونم چی شد پیج همسریابی در اینستاگرام! چشم باز کردم و دیدم وقتی ناراحته، میخوام کمکش کنم؛ وقتی میخنده ضربان قلبم تندتر میزنه و نگاهش برام خاصه... اصال نمیدونم چی شد! پیج همسریابی در اینستاگرام با لبخند نگاهم کرد؛ و گفت: میدونی حوری، پیج همسریابی با این که خیلی زود جوش میاره و یکمی هم ترسناکه، ولی مرد خوبیه؛ آیهان میگفت، خیلی سختی ها کشیده و کال یه دوره ای از زندگی بریده بوده؛ ولی االن با بودن تو کنارش خیلی آرومتره؛ مصرف قرصهاش کمتر شده و بیشتر میخنده! به پیج همسریابی در اینستاگرام نگاه کردم؛ و گفتم: نمیدونی پیج همسریابی چه قرص هایی مصرف میکنه! ؟ پیج همسریابی مکزیک نگاهم کرد؛ و گفت: یه بار به خاطر تو با آیهان دعوام شد؛
و به آیهان گفتم از اون خونه میکشمت بیرون و از دست برادرش نجاتت میدم؛ ولی آیهان بعد گفتن زندگی نصف نیمه، فهمیدم نگاهش چرا خسته و پر از خشمه. دستم رو توی دستش گرفت؛
و همانطور که نگاهم میکرد، گفت: پیج همسریابی ایران بعد غیب شدن یهویی مادرش، و اومدن نامادری به زندگیش، بیشتر بهم میریزه؛ با نامادریش که مادر آیهانه، اصال آبش تو یه جوب نمیرفته و فکر میکرده رفتن مادرش زیر سر فرانه؛ وقتی فران با پدر پیج همسریابی ایران ازدواج میکنه، پیج همسریابی ایران چهار سال داشته و زیاد بیقراری نمیکرده؛ ولی وقتی هفت سالش که میشه مشکالتش شروع میشه... بعد هجده سالگی هم از خونشون کال میره؛
و بعدش هم یه شکست دیگه بعد ازدواجش با نازلی داشته. آیهان میگفت، بعد