
ازدواج چیست و انواع آن که میدونست من اگه حرف بزنم قطعا همه چیزو لو میدم پیش قدم شد و گفت: هدف مردان از ازدواج چیست هیچی، دنیز دلش گرفته بود یه خورده درد و دل کردیم... خاله با ناباوری به چشمام خیره شد، انگار منتظر تایید از من بود، تموم توانمو جمع کردم و یه لبخند محوو بزور روی لبام نشوندم، خاله گفت: خاله چرا آخه چیشده... انواع ازدواج در ایران باستان همونطور که دستمو میکشید گفت: ازدواج چیست و انواع آن حال بذار فعلا ببرمش ازدواج استبضاع چیست رسیده الان سراغشو میگیره، بعد میام برات میگم...
نفسم داشت میبرید، با شنیدن اسمش دیگه نمیتونستم گریمو کنترل کنم و تنها شانسم این بود که خاله واسه آوردن غذایی که برای ازدواج استبضاع چیست کشیده بود سمت آشپزخونه رفت... سمت ماشین هدف مردان از ازدواج چیست رفتم و توش نشستم، داشتم دیوونه میشدم... دستامو روی صورتم سد اشکام قرار دادم، سرم تیر میکشید و چشمام میسوخت...
انواع ازدواج در ایران باستان اومد و کنارم نشست
انواع ازدواج در ایران باستان اومد و کنارم نشست و ماشینو روشن کرد... هر چی به آدرسی که توی پیام نوشته شده بود نزدیک میشدیم از شهر دور میشدیم... دستمو روی قلبم گذاشتم، قلبش... گریم اوج گرفت، بارونی که بیرون ماشین داشت میبارید شدید بود اما شدید تر از گریه ی من نبود... وارد یه منطقه شدیم، یه منطقه که به همون اندازه که از شهر دور بود اعیانی بود و به همون اندازه ترسناک انواع ازدواج در ایران باستان بیچاره دنبال پیدا کردن آدرس بود و هر از گاهی هم به من که داشتم سکته میکردم نگاهی مینداخت... سر یه خیابون ماشینشو نگه داشت و با ترس گفت: ازدواج چیست و انواع آن فکر کنم همینجا باشه... لبمو گزیدم و به اسم خیابون که با اسم خیابونی که توی پیام ذکر شده بود تطابق داشت نگاهی کردم و بلافاصله پیاده شدم...
هدف مردان از ازدواج چیست صدام زد... ازدواج چیست و انواع آن دنیز... سمتش برگشتم و سرمو تکون دادم... ادامه داد: اگه دیرکردین به زنگ میزنم... به حد مرگ ترسیده بودم اما راهی بود که باید میرفتمش...
ازدواج استبضاع چیست اونجا بود
حتی اگه رفتن توی قفس شیر هم حساب میشد باید میرفتم، ازدواج استبضاع چیست اونجا بود چه دلیلی مجاب کننده تر از این؟ قرصاشو از توی کیفم برداشتم و توی مسیر اون خیابون قدم برداشتم... تاریک بود و حتی تا دو متری خودمو هم نمیتونستم ببینم، درختای بلندی که از توی حیاط خونه ها سر برآورده بودن فضاشو ترسناک تر هم میکرد... توی پلاکا دنبال پلاک پنجاه و هفت گشتم... پنجاه و پنج، پنجاه و شیش و... بالخره پیداش کردم... ظاهرش ترسمو دو برابر کرد... توی حالتی بودم که اصلا قطره های بارون که بی مهابا روی سر و صورتم میخوردنو حس نمیکردم... نفسمو توی سینم حبس کردم و زنگ آیفونو فشردم... بلافاصله در باز شد و صدای باز شدنش منو از جا پروند فقط که حالش خوب باشه… نتونستم گریمو کنترل کنم و با همون حالت وارد شدم، هرچند که اشکای من از بین قطرات بارون اصلا مشخص نبودن و تنها تفاوتشون با اون قطرات توی دماشون بود، اشکایی که داغ بودن و قطره های بارونی که سردیشونو به رخ اشکام میکشوندن...