
سایت همسریابی آغاز نو ورود هوا خیلی سرده ها ؛ بریم سايت همسريابي اغاز نو ورود به قندیل میبندیم خندید... حاج آقا تا حال کسی از این سرما قندیل نبسته تو هم چیزیت نمیشه شونه هامو ورود به سایت همسریابی آغاز نو انداختم... دو سه قدم ازشون دور شدم که یهو صدای آرتانو شنیدم پشت سرم ایستاده بود ؛ سمتش برگشتم... پالتوشو سمتم گرفته بود نگاه خیره و گنگمو که دید گفت: آرتان بگیر سرمو تکون دادم و با بهت گفتم: نه ؛ مرسی با جدیت دستشو تکون داد و به تعجبم ورود به پنل کاربری سایت همسریابی آغاز نو زد... آرتان لج نکن عجیب بود واسم لج نمیکنم ؛ مرسی همینجوری خوبه دستشو پس کشید و با قدم های بلند سمت سایت همسریابی آغاز نو ورود رفت.
باز هم فکر من سمت اون جمله ی سايت همسريابي اغاز نو ورود به پر کشید
باز هم فکر من سمت اون جمله ی سايت همسريابي اغاز نو ورود به پر کشید تا ارتفاع نه چندان زیادی از کوه ورود به سایت همسریابی آغاز نو رفتیم و هر کدوممون از خستگی یه گوشه روی زمین پخش شدیم سرما به خستگیمون ورود به پنل کاربری سایت همسریابی آغاز نو میزد... تقریبا نیم ساعتی میشد که اون ورود به سایت همسریابی آغاز نو نشسته بودیم... نم نم بارون می بارید...
سایت همسریابی آغاز نو ورود از جاش بلند شد و گفت: سايت همسريابي اغاز نو ورود به پاشین بریم ؛ بارون بگیره پایین رفتن سخت میشه جلوتر از همه سمت مسیری که ازش سايت همسريابي اغاز نو ورود به اومده بودیم رفتم و سمت پایین حرکت کردم... تا وسطای راهو تقریبا رفته بودم که یهو پام رفت روی یه سنگ که خیس شده بود و لیز خوردنم همانا و جیغ بنفش کشیدنم همانا چشمامو بستم و منتظر عزرائیل شدم که یهو دستم از پشت کشیده شد اگه اون لحظه کسی کمکم نمیکرد و میفتادم حتی اگه قرار نبود بلایی سرم بیاد قطعا از ترس یه چیزیم میشد... پاهامو یه جای محکم گذاشتم و به عقب برگشتم ؛ آرتان مچ دستمو محکم توی دستش گرفته بود...
بی ورود به سایت همسریابی آغاز نو صفحه اصلی دستمو از دستش بیرون کشیدم
بی ورود به سایت همسریابی آغاز نو صفحه اصلی دستمو از دستش بیرون کشیدم اگه احسان این صحنه رو می دید چی فکر میکرد؟ زیر لب ممنونی گفتم... با صدای رعد و برق از ترس چشمامو باز کردم اتاق تاریک بود ؛ با گنگی نگاهی به اطرافم انداختم و روی چشمام دست کشیدم ؛ از روی تخت بلند شدم و سمت پنجره رفتم... پرده رو کنار زدم و نگاهی به آسمون انداختم شب بود و بارون شدیدی گرفته بود... طبق معمول همیشه خواب بعدازظهر کلافم کرده بود... گوشه ی تخت نشستم و نگاهی به ساعت رو به روم انداختم و با دیدن عقربه ها که ساعت نه رو نشون میدادن کلی تعجب کردم اما کسر خواب دیشبمو که یادم اومد نظرم به کل عوض شد یاد سایت همسریابی آغاز نو ورود افتادم... درست نبود که اینجوری بهش بی توجهی کنم دستی به سرو وضعم کشیدم و پله ها رو طی کردم... از پشت دیدمش که کنار مامان نشسته بود... تک سرفه ای کردم و با لبخند رو به روشون روی کاناپه نشستم... هر دو با دیدنم لبخند زدن و مامان به شوخی گفت: مامان خوابت به خیر.