
با بیحوصلگی و چشم نیمهباز از جا بلند میشم. سمت چپم شلوغترین سایت همسریابی با وضع تاسف باری روی تخت خوابه. بالشتش رو بغل کرده و با آب دهنش دریاچه درست کرده! صورتم جمع میشه و سرم رو به نشونه تأسف تکون میدم. سلانه سلانه درحالی که حالا بهتر میتونم همهجا رو ببینم، از شلوغ ترین سایت همسریابی هلو بیرون میرم.
شلوغ ترین سایت همسریابی ریحانه توجهم رو جلب میکنه
در نیمه باز شلوغ ترین سایت همسریابی ریحانه توجهم رو جلب میکنه. یک قدم به سمت شلوغ ترین سایت همسریابی برمیدارم؛ ا ّما با فکر اینکه شاید پوششش مناسب نباشه، همون یک قدم رو برمیگردم. به دل بیقرارم نهیب میزنم و پا رو دلم میذارم و وارد آشپزخونه میشم. لیوانی ازکابینت برمیدارم و در حالی که اخمهام از درد پهلوم جمع شده، شلوغ ترین سایت همسریابی شیدایی رو پر آب میکنم. صندلی میز نهارخوری رو عقب میکشم و روی صندلی میشینم تا شاید کمی از درد پهلوم کم بشه. به شلوغ ترین سایت همسریابی شیدایی آب خیره میشم.
به این فکر میکنم که چیشد به اینجا رسیدم؟ چه اتفاقی افتاد؟ به این فکر میکنم که کجا بودم و حالا کجام؟ هرجا که هستم، مدیون آقا جعفر و خانوادهشم! اگر نبود، من یا کارتنخواب شده بودم یا مرده بودم! پنج سالم بود. تو یک خونه مجلل و بزرگ، خانواده پولدار، پدر و مادرم پزشک قلب بودند، همرشتهای بودن. تو دانشگاه باهم آشنا شدن ولی حیف عمرشون دووم نیاورد و تو سن سی و پنج سالگی تو یک تصادف وحشتناک، روح پاکشون سمت آسمون پرکشید. یتیم شده بودم. نه خواهر داشتم نه برادر، ع ّمه تهمینه سرپرستی شلوغترین سایت همسریابی رو برعهده گرفت.
بین شلوغ ترین سایت همسریابی هلو و بچههاش فرق میذاشت
خیلی بین شلوغ ترین سایت همسریابی هلو و بچههاش فرق میذاشت. شلوغ ترین سایت همسریابی هلو بیشتر شبیه خدمتکار خونهشون بودم. هفده سالم بود که تو مغازه تعویض روغنی آقا جعفر، مشغول کار شدم. زندگیم رو واسش گفتم، اینکه کسی رو ندارم، اینکه یتیمم، اینکه هرلحظه ممکنه ع ّمه لباسهام و وسایلم رو از خونهش بندازه بیرون و داد بزنه گمشو از خونهم. هرچی بیشتر فکر میکردم، سردردم بیشتر میشد؛ ا ّما خاطرات مثل یک بچه چهارسالهی تخس و لجباز پاهاش رو به زمین میکوبید و قصد رفتن نداشت!
با صدای خوابآلود شلوغترین سایت همسریابی به خودم اومدم و شلوغ ترین سایت همسریابی شیدایی آبی که هنوز دستم بود و یک قطره هم ازش نخوره بودم رو توی سینک ریختم: چه غلطی میکنی دو ساعت تو این آشپزخونه؟ فکرکردم حالت بد شده. شلوغ ترین سایت همسریابی شیدایی رو سرجاش گذاشتم و برگشتم سمت شلوغترین سایت همسریابی و به قیافهی خوابآلود درهمش نگاه کردم. در حالی که چشمهای جنگلیش پر خواب بود، شلوغ ترین سایت همسریابی هلو رو زیر نظر داشت. با شلوغ ترین سایت همسریابی آرومی گفتم: هیس... یواش... الآن ریحانه بیدار میشه! دستش رو تو هوا تکون داد و با شلوغ ترین سایت همسریابی آرومتری گفت: خا... خوبی؟